شال و کلاه میکنم و همون نیم بوت های مشکی
رو میپوشم و میزنم تو دل خیابون ولیعصر
و به این دوره از زندگیم فکر میکنم که کجاش الان ایستادم
به اینکه زندگی دست منو گرفته و داره به کجا میبره
ساعتمو نگاه میکنم و بعد فراموشی طعم تلخ چایی
یادم میاد
که
زندگی رو به عقب نداره !
مگه عقب عقبی بلده راه بره !؟
ایمان دارم که رو به عقب نیس
به قول صبا خودمونو بندازیم تو جریان سیال زندگی .
جای خوب میره مارو
اگه خودمونم بخوایم
درباره این سایت